شاید قصه ای تکراری باشد اما من دوست دارم همیشه مرور کنم که:
چه لذت بخش است قرب در غربت ...
وقتی که از شهر و دیار و خاک وطنت، از دوست و آشنا دروی همه غم عالم بر دلت می نشیند اما با خود می جنگی و سعی می کنی در لابلای این همه تاریکی روزنه های امید رو پیدا کنی و چشمانت را به آنها بدوزی آنوقت می بینی که روزنه ها آنقدر هم کم نیستنید که تو می پنداری ...
وقتی در غربتی دیگر نه مادری و عمه و خاله و خان باجی و دوستی هست که تا بیکار می شوی گوشی تلفن رو برداری و ساعت ها حرف بزنی و آخرش نصیبت -البته به جز سبک شدن- فقط یک قبض تلفن باشد ! وقتی در غربتی تا می شنوی در فلان گوشه شهر دعای ندبه ای دعای کمیلی بر پاست دست از پا نمی شناسی اما چه جمعه ها که در وطن اسلامی امان تبلیغ مراسم های دعا در فلان مسجد و مهدیه را می دیدیم و انگار نه انگار ! چرا در این سرما هر طورکه شده خودمان را به خیمه ها و مجالس عزاداری محرم می رساینم و شاید اگر در کشورمان بودیم در کنار شوفاژی، شومینه ای، زیر کُرسی ای، پا دراز کرده و در کنج خانه یا در کنار خانواده به خواندن زیارت عاشورایی - آن هم اگر حالی بود- بسنده می کردیم؟؟!!
براستی چرا در غربت این همه قرب را حس می کنیم ؟ چرا باید حتما تنهای تنها شویم تا یاد آن تنهاترین را در دل داشته باشیم .
ای کاش همیشه باور داشته باشیم که این همه هیاهوی شهر این همه آشنایان و... باید وسیله ای باشند برای ما در قرب و نه غُرب.
غربت مرا می آموزد که همیشه مسافریم و همیشه مهاجریم .