نامت همیشه نامی ست پس به نامت یا رب ...
بعضی وقتا پیش میاد که دلت تنگ می شه برای فریاد! دوس داری بری لب دریا و داد بزنی یا نه با سرعت 200 تا برونی و شیشه رو بکشی پایین فریاد بزنی ...
این چند روزه من دقیقا همین حس رو دارم، احساس یه انرژی جدید؛ احساس اینکه باید فریاد بزنم فریاد بزنم که : شیطان سلام !
اره شیطان سلام آهای شیطان سلام ... می شنوی ؟! این صدای کسی که یک بار دیگه مورد لطف خداش قرارا گرفته! این صدای کسی که بار دیگه مهمون خونه خداش بوده ... این صدای کسی ست که عرفات رو بار دیگه لمس کرده و حالا تصمیم گرفته با جرات تمام به تو سلام کنه.
آری اینبار دستانم بوی تبر می دهد و چشمانم خیس به اشک هاجر است. شاید که این بار آدم شده باشم !
...................................................................
و اما از انچه گذشت : از قصه سفر نمی نویسم که حج نوشته ها را قطعا بسیار خوانده اید ...
اما ورورد ما به حرم امن الهی شبیه معجزه ای بود که هنوز با مرور آن اشک در چشمانم جاری می شود ...
صبح جمعه مرز خاکی عربستان سعودی : افسر نگهبان بازرسی : ؟«این خانوم های ایرانی ویزای هوایی دارند و از مرز خاکی حق رفتن به حج رو نخواهند داشت !» آب سردی بر سرمان ریخته می شود . خشکمان می زند . چه کنیم فرصتی برای تهیه بلیط و ... نیست . دل به دریا می زنیم می گوییم مشکلی نیست راهی می شویم. اما برا محکم کاری مهر حج را در پاسپورت اقایون همراه هم نمی زنند تا به سرشان نزند ما را به حج ببرند ! به اسم بازار و خرید و گردش وارد عربستان می شویم!
با هزار نا امیدی به میقات می رویم و مُحرم می شویم . دمادم غروب جمعه نماز استغاثه ای به صاحب الزمان(عج) می خوانیم . در دلم می گویم من که می دانم لایق تشرف مجدد نیستم آقا شما واسطه شو.
شب می شود مرد سعودی راننده تاکسی که قرارا است ما را به مکه مکرمه برساند مدام در راه نفوس بد می زند و دلمان را خالی می کند ! تاریکی شب بی چراغی راه و جاده ای که فقط شب رنگ های وسطش خودنمایی می کند یاد آور پل صراطمان می شود که توشه امان احرام است و اندک لباسی .. شاید این همه اضطارب را نصیبمان کردند تا واقعا بفهمیم که حج نمونه ای کوچک از آن روز محشر است .
جاده پیچ و تاب خورده بالا و پایین می رود و انتهایش انگار به سیاهی آسمان پیوند می خورد و ما ذکر لبمان «و جعلنا» است که به دو متری بازرسی مکه مکرمه رسیده ایم ... نفس ها حبس می شود ذکر ها سریع تر خوانده می شود ... و آن پلیس سعودی کار را تمام می کند : «برشان گردانید اجازه ورود ندارند» و بغض هایمان می ترکد ... آری بر گشته ایم ، به حرم امن الهی راهمان نداده اند چه دردناک !
چه باید کرد هیچ کس قدرت تکلم ندارد ...راننده به حرف می آید : «وردی طایف و بقیه مسیر ها را هم امتحان می کنیم و اگر نشد من خانوم ها رو که ویزا دارند به طریقی وادر می کنم و اقایون که مهر حج ندارند پیاده از راه میان بر بیایند تا آن سوی بازرسی !» خانومی که همراهم هست در گوشم می گوید : «فلانی من عمرا با این مرده تنها نمی مونم ها! نگاه کن از تو آینه چه جوری نگاه می کنه این فهمیده ما ایرانی هستیم نکنه که ...» حرفش را قطع می کنم با اینکه ته دلم شور می زند می گویم: «وا دو تا خانومیما! مثل شیر دست از پا خطا کرد خدمتش می رسیم!» جواب می ده که : «به همین خیال باش!»
ورودی های دیگر هم وضع بر همین منوال است ... در تاریکی شب اشکم جاری می شود : خدایا من که می دونستم نالایق تر این حرفام اما گفتم که تو ستار العیوبی و ارحم الرحمین . یا رب الارباب یا مسبب الاسباب یا مفتح الابواب ...
راننده انگار که فکری به سرش بزند می گوید : «حاضرید پول خرج کنید ؟؟!!» در دلم می گویم:« حج با رشوه دیگه ندیده بودیم !» آقایون سریع می گویند که آره هر چقدر باشه مهم نیست ! و نیت می کنند که هدیه راننده باشد برای ورود ما به مکه ! راننده در عرض چند دقیقه با چند تماس افسر نگهبان یکی از ورودی ها رو هماهنگ می کند و وقتی در بازرسی می خواهند پاسپورت ها رو چک کنند با یک اشاره چشم راننده و لبخند زیرکانه افسر همه چیز تمام می شود! باورم نمی شود به رانند می گویم : «خلاص ؟» با سر جواب مثبت می دهد نفسی می کشیم،گریه می کنیم، حمد می خوانیم . یکدیگر را در آغوش می کشیمو... آه! تمام شد : ما را راه دادند !
ار آن پس در لحظه به لحظه اعمال بیش از دیگران مراقب رفتار خویشیم که انگار ما را با تک ماده پذیرفته اند ! و شاید همین بود که این سفر حس می کنم که دستانم بوی تبر گرفته است ...
....................................................................
از هیچ کس پنهان نیست که هر گاه اسم جمکران می آید در دلم غوغایی می شود، هر وقت به جامعه الزهرا می روم مباحثه ها را می بینم با خود می گویم که :«یعنی می شود من هم روزی در قم ...» آری آرزوی بازگشت به وطن و همجواری با کریمه اهل بیت(س) در صدر آمال من است اما :
هنگامی که وسایل سفر حج رو جمع آوری می کردیم دنبال کتابی بودم که در بین راه و غیره همراهم باشد کتابی را که دوستان عزیزی چند پیش بمن هدیه کرده بودند برداشتم اما مردد بودم که اصلا وقت خواندن آن را پیدا خواهم کرد یا خیر. چند بار کتاب را از ساک بیرون گذاشتم و بالاخره ثانیه اخر گذاشتم توی ساک. انگار باید این کتاب همراه من می شد تا خیلی چیزاهای دیگر هم بیاموزم ... در راه بازگشت در فرودگاه ریاض به نوشته ای رسیدم که : «سید علی مشهدی سالیان سال آرزوی زیستن و تحصیل در قم داشت؛ اما بیماری پدرش مدام او را آزار می داد و همیشه در رفت و امد مشهد وقم بود و ناراحت . تا اینکه او را گفتند شاید که بر تو باشد در مشهد بمانی در کنار خانواده و هر انچه از دین و دنیا می خواهی برای تو مقدر گردد . و همان شد و او سید علی گشت می شناسیدش! نه ؟؟»
این قصه انگار برای حسن ختام سفر من نگاشته شده بود . برای من آری برای من ... حال می اندیشم که شاید باید من هم بمانم و هاجر وار در این بیابان عطشناک بی معرفتی در خلیج برای تک پسرم به دنبال جرعه ای معرفت گردم. هر چند که زمزم خود جاری هست و خواهد بود اما شاید خواسته باشند دین و دنیای من هم همین جا رقم خورد .
و اسم آن کتاب این بود : می شکنم در شکن زلف یار !
این مطلب رو در وبلاگ شخصی ام هم نوشته ام...